قسمت پنجم رمان گروگان گیری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 1825
بازدید کل : 65254
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 8
:: باردید دیروز : 6
:: بازدید هفته : 8
:: بازدید ماه : 1825
:: بازدید سال : 6335
:: بازدید کلی : 65254

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت پنجم رمان گروگان گیری
سه شنبه 22 اسفند 1391 ساعت 14:59 | بازدید : 7601 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

به در رسید که ناگهان کسی موهایش را کشید تا خواست

جیغ بزنددستی جلوی دهانش قرار گرفت و او را به عقب

کشید.بعد از ورود به ساختمان او را به سمت اتاق برد .نفس به داخل اتاق پرت شد و فقط توانست در لحظه ی آخر

قبل از اینکه بیافتد قیافه سرخ شده از خشم نیما را ببیند.در بسته و قفل شد . نفس روی شمیم افتاد.

شمیم:آی....نفس....الهی بمیری...چقدر آخه تو سنگینی....

نفس در حالی که از درد به خود می پیچید گفت:من نمی دونم این پسره با این لگدی که من بهش زدم چه جوری

خودشو به من رسوند....

شمیم و آرام:چی؟کجا رسوند؟باز چیکار کردی نفس؟

نفس:هیچی...می خواست منو بندازه تو اتاق خواستم فرار کنم...لگد زدم به زانوش و از پنجره پریدم تو حیاط....به در رسیده بودم که گرفتم آوردم اینجا....

شمیم:میگم بیچاره قرمز شده بود.....پس بگو چه بلایی سرش آورده بودی...

نفس:نمی خواد به اون بگی بیچاره....دلت به حال خودمون بسوزه که الان اینجا زندانی شدیم.....

شمیم:آره راست میگی.....اصلا یادم نبود....
**********
ساعت 2 بعد از ظهر بود. دخترا گرسنه بودند.ساعتها بود که چیزی نخورده بودند.

نفس:بچه ها من گرسنمه...

شمیم:پس فکر کردی ما سیریم؟دارم هلاک میشم از گشنگی....

آرام: بچه ها من دیگه صدا شکمم در اومده....ببین چه طوری قارو قور می کنه....

نفس:آره.....صدای کلاغ میده..... بیچاره شیکمت که گیر تو افتاده......

آرام: نخیر....بیچاره من که گیر این افتادم که هرچی توش میریزم پر نمیشه.....

نفس: حالا بی خیال....بچه ها میگم...

ناگهان در اتاق باز شد و نفس ساکت شد و به سمت در چرخید....

نیما بود. گفت: اینجا خونه کدومتونه؟

هیچ کس جواب نداد.

نیما بلند داد زد:گفتم اینجا خونه کدوم خریه؟

نفس عصبانی شد.اونم مثل نیما صداش رو انداخت پشت سرش و داد زد:آهای آقا درست صحبت کن....اینجا

خونه منه.....چیکار داری؟

نیما آروم گفت:صاحب خونه....بلدی غذا بپزی؟

دخترا از تعجب چشاشون گرد شد.هر سه با هم گفتند:چی...؟

نیما با تعجب گفت:حرف عجیبی زدم؟

نفس:نه حرف عجیبی نزدید ولی فکر کردید با این همه ثروت نیازی دارم که آشپزی بلد باشم؟

نیما:یعنی شماها یه غذا بلد نیستید درست کنید؟

شمیم:چرا من یه غذا بلدم.....

دخترا متعجب به او خیره شدند.آخه شمیم تنبل تر از آن بود که بخواد غذا یاد بگیره.!!!!

نیما با خوشحالی گفت:چه غذایی؟

شمیم:نیمرو......!!!!!!

نیما لبخندش جمع شد و دخترا پقی زدند زیر خنده....



ادامه دارد...........



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
راس میگه در تاریخ : 1391/12/22/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
در تاریخ : 1391/12/22/2 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: